من انتخاب میکنم...
دخترک با ناز به خدا گفت :
چطور زیبا می آفرینی ام !!!!
و انتظار داری خود را برای همگان زیبانکنم؟
خدا گفت:زیبای من ! تو را فقط برای خودم آفریدم !!!
دخترک، پشت چشمی نازک کرد و گفت: خدا که بخل نمی ورزد، بگذار آزاد باشم.
خدا چادر را به دخترک هدیه داد.
دخترک با بغض گفت:با این؟اینطور که محدودترم.
اصلا می خواهی زندانی ام کنی؟یعنی اسیر این چادر مشکی شوم ؟؟؟؟
خدا قاطع جواب داد:بدون چادر،اسیر نگاه های آلوده خواهی شد...
هر چیز قیمتی را که در دسترس همه نمی گذارند.
تو جواهری .
دخترک با غم گفت: آخر...آخر، آنوقت دیگر کسی مرا دوست نخواهد داشت. نه نگاهی به سمت من
خواهد آمد و نه کسی به من توجه میکند!!
خدا عاشقانه جواب داد:من خریدار توام!
منم که زود راضی می شوم و نامم سریع الرضاست.
آدمیانند و هزاران نوع سلیقه!
هرطور که بپوشی و بیارایی، باز هم از تو راضی نمی شوند اصلا مگر تو فقیر نگاه مردمی؟
آن نگاه ها مصدومت میکند....